درباره وبلاگ

امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشـــــــــــ





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 13305
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق
شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 14:26 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:49 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       


این روز ها هر جایی را که نگاه میکنم پر است از آدم های بی وجود



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:27 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده
پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد
چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید
؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال
استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:23 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       

 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

 



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:17 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..


مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.سایت پاتوق۹۸:هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!…منبع:سایت تفریحی پاتوق ۹۸

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
سایت پاتوق ۹۸ : راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:15 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشكل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
 
 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟


 
 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو


 
 

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…


 
 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون


 
 

هنوزم منو دوس داره…


 
 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…


 
 

گفت:موافقم…فردا می ریم…


 
 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من


 
 

بود چی؟…سر


 
 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت


 
 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…


 
 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون


 
 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…


 
 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره


 
 

هردومون دید…با


 
 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم


 
 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…


 
 

بالاخره اون روز رسید…علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو


 
 

می گرفتم…دستام مثل بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…


 
 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟


 
 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از


 
 

ناراحتی بود…یا از


 
 

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می


 
 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش


 
 

گفتم:علی…تو


 
 

چته؟چرا این جوری می کنی…؟


 
 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من


 
 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…


 
 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو


 
 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟


 
 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…


 
 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت ميگشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و


 
 

اتاقو انتخاب کردم…


 
 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام


 
 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه


 
 

خودت…منم واسه خودم…


 
 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش


 
 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…


 
 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی


 
 

جیب مانتوام بود…


 
 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه


 
 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…


 
 

توی نامه نوشت بودم:


 
 

علی جان…سلام…


 
 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم


 
 

ازت جدا می شم…


 
 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی


 
 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر


 
 

برام بی اهمیت بود که حاضر


 
 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…


 
 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…


 
 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:9 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       



ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:3 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 16:51 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       

 

 

در آخرین طلوع عشقمان آنچه در دلم بود را به تو گفتم

و بعد از آن تنها سایه ای را دیدم از دور دستها که می رود ...

میرود و پشت سرش را هم لحظه ای نگاه نمیکند که ببیند

یکی با چشمهای خیس نظاره گر غروب آفتاب دلش است ...

و این چشمهای خیس نگذاشتند

من حتی لحظه رفتنت را هم ببینم تنها میدانستم داری میروی

شکایت از دل ، شکستن سکوتی که نباید میشکست

و گفتن آنچه درلحظه ی رفتنت دلم را وادار به اعتراف کرد

چه میگفتم ، چه نمیگفتم در دلم بود این احساس بی پایان

همه چیز رو به پایان بود و من این حس را داشتم که بی تو میشوم

وقتی رفتی همه چیز را فراموش کردم جز خاطره هایت

خاطره هایی که باید فراموش میشد تا دلم را نسوزاند

همه چیز را فراموش کردم جز عشقت

عشقی که اینک مثل آتش میسوزد در حالی که بودنت

برایم خاکستریست که رو به خاموشیست

حسرت لذت با تو بودن در دلم آنچنان نقش بسته

که حتی به زبان آوردن نامت نیز برایم شده است یک عادت

عادتی که گرچه برای دلم خوشایند است

اما هر کس مرا ببیند جز اینکه بگوید دیوانه است چیزی به ذهنش نخواهد رسید

دیوانه ای که نام کسی را بر زبان می آورد که دیگر او نیست

و در آخرین طلوع عشقمان ، در دل غروب دلم سایه ای را دیدم

که آنقدر از من دور شده که احساس کردم عمرم نیز در حال غروب است ...

چه فایده داشت بودنت ، چه سود داشت آمدنت

در حالی که من هم ،نیست شده ام در عالم هستی

در این دو روز دنیا ، یک روزش را آمدی بگویی

دوستم داری و روز دیگرش تنهایم بگذاری؟

اگر این است دو روز دنیا، تو را سپردم به خدا،

من هم مثل گذشته میمانم تنها....

 

 

 



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 15:15 ::  نويسنده : امیرعلی کرمی       

 

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد بی دواست گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست


 


مراقب افکارت باش که عقایدت می شوند . مراقب عقایدت باش که رفتارت می شوند .مراقب رفتارت باش که عادت می شوند .مراقب عادتت باش که شخصیت می شوند .مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شوند


 


هیچ وقت نذار یه دیونه بوست کنه بذار یه بوس دیونت کنه


 


هست آن نیست که هر لحظه کنارت باشد هست آن است که هر لحظه به یادت باشد


 


دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود


 


رسم زمونه : تو چشم میذاری من قایم میشم .........اما تو یکی دیگه رو پیدا میکنی


 


من دنیارو به خاطره خدایش و چشم را به خاطره اشکش و تو را به خاطره چشم های قشنگت دوست دارم


 


ای پیتزای عشقم! همبرگر قلبم! کباب زندگیم و اسپاگتی افکارم! بی تو فلافلم


 


امشب به یاد روی تو با ماه خلوت کرده ام با یاد عشق گرم تو تا اوج هجرت کرده ام درباره دستان تو با ابر صحبت کرده ام بوسیدن روی تو را با خویش قسمت کرده ام با دیدنت ترک غم و اندوه و محنت کرده ام از فکر عشقی غیر تو همواره وحشت کرده ام گر لحظه ای غافل شدم بگذر ، جسارت کرده ام هرگز مرو ، ترک مکن من بر تو عادت کرده ام


 

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد بی دواست گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست


 


مراقب افکارت باش که عقایدت می شوند . مراقب عقایدت باش که رفتارت می شوند .مراقب رفتارت باش که عادت می شوند .مراقب عادتت باش که شخصیت می شوند .مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شوند


 


هیچ وقت نذار یه دیونه بوست کنه بذار یه بوس دیونت کنه


 


هست آن نیست که هر لحظه کنارت باشد هست آن است که هر لحظه به یادت باشد


 


دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود


 


رسم زمونه : تو چشم میذاری من قایم میشم .........اما تو یکی دیگه رو پیدا میکنی


 


من دنیارو به خاطره خدایش و چشم را به خاطره اشکش و تو را به خاطره چشم های قشنگت دوست دارم


 


ای پیتزای عشقم! همبرگر قلبم! کباب زندگیم و اسپاگتی افکارم! بی تو فلافلم


 


امشب به یاد روی تو با ماه خلوت کرده ام با یاد عشق گرم تو تا اوج هجرت کرده ام درباره دستان تو با ابر صحبت کرده ام بوسیدن روی تو را با خویش قسمت کرده ام با دیدنت ترک غم و اندوه و محنت کرده ام از فکر عشقی غیر تو همواره وحشت کرده ام گر لحظه ای غافل شدم بگذر ، جسارت کرده ام هرگز مرو ، ترک مکن من بر تو عادت کرده ام


 


هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم تو نمی فهمی اندوه مرا چه بگویم به تو ای رفته ز دست شدم از مستی چشمان تو مست شده ام سنگ پرست مرگ بر آنکس دلش را به دل سنگ تو بست تو نمی فهمی اندوه مرا ...


 


ابر بارنده به دریا می گفت من نبارم تو کجا دریایی , در دلش خنده کنان دریا گفت ابر بارنده تو خود از مائی


 


اگرمی دانستم نگاهت زبان نگاهم را نمی فهمد،هیچ گاه نگاهت نمی کردم اگر می دانستم روزی تو را از دست می دهم،هیچ گاه به دستت نمی آوردم


 


قلبمو هدیه می دم بهت . مواظبش باش . نه به خاطر اینکه قلبمه به خاطر اینکه تو توشی


 


عاشقانه ترین نگاهم را روی قایقی از باد نشاندم و پارو زنان سوی تو فرستادم وقتی به ساحل نگاه تو رسید تو چشمانت را بستی و قایقم غرق شد


 


بابام گفت : عشق کشکه ... ! منم جواب دادم : زندگی هم اشه ... بدون کشک بی مزه میشه !!!


 


ای که می پرسی نشان عشق چیست... عشق چیزی جز قلب زیبای تو نیست...


 


تو که از جنس آرزوهای منی هرگز باور کن که من تسلیم ساده ی سرنوشت خویش نیستم ،و باور کن که حاضر نیستم عطرنجیب تو را لحظه ای حتی با تمام ستارگان ماندگار این آسمان مبادله کنم .


 


در زندگی سه راه رو دنبال کن: ?- دوست داشتن برای یک تجربه ?- عاشق شدن برای یک هدف ?- فراموش کردن برای قبول واقعیت


 


امشب هم آرزوی تو را دارم و تو باز خفته ای و باز آسمان تاریک است و هوا هم دیگر سرد است تا دیدار فردایمان راهی نمانده است و من دارم می سوزم و کسی نیست تا نفسی تازه در من بدمد و باز آرزوی تو و دستانت را دارم و دلم را تا ابد تا آن زمان که فرشتگان ملکوت در واقعیت به زمین نفرین شده می آیند به تو می سپارم و تو نمی دانم که آن را زیر پاهایت خواهی گذاشت...........؟؟؟؟!!!!!


 


بار خدایا! اگر دوست داشتن زیباست پس چراجدائی را پایان آن قرار دادی؟ پروردگارا! اگر عشق کمال معرفت است پس چرا عقل آفریدی؟ معبودا! اگر ناامیدی و یاس گناه کبیره اند پس چراشور و شوق زودگذرند؟ معشوقا! اگر صبر و شکیبائی مقدمه زندگی اند پس چرا بیقراری و بیتابی عجولند


 


مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم


 


یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم بعد یکدفعه رهاش کنیم چون خرد میشه میشکنه و آهسته میمیره . یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم تا کسی که به ما تکیه کرده سرش درد نگیره یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم . یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره . یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش


 


چرا توقف کنم چرا؟ پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند افق عمودی است. افق عمودی است و حرکت:فواره وار و در حدود بینش سیاره های نورانی میچرخند زمین در ارتفاع به تکرار میرسد و چاههای هوایی به نقبهای رابطه تبدیل میشوند و روز وسعتی است که در مخیله ی کرم روزنامه نمیگنجد...


 


با خود اندیشیدم ، در این ترانه بی تو ماندن ، در این لحظه های بی تو ، حس بودنت ، شنیدن تپش های قلبت ، از مرز فاصله ها، از نگاه چشمهای تو ، تمام انتظارم شد


 


عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عشق جا زدن وکنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است


 


همیشه غمگین ترین و رنجورترین لحظه زندگی آدم توسط کسی ساخته میشه که شیرین ترین و به یاد مونده ترین لحظه زندگی را برایت ساخته است


 


تو اونجاومن اینجا امان از درد دوری من ماندم و رویاها نه شوق ونه سروری امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری دوراز تو من ندارم نه شورو نه غروری تاکی خدای عالم تاکی غم صبوری امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری هجرت اجباری اگه از تو جدا کرده منو خیال نکن که لحظه ای عشقت رها کرده منو همش به خودامید میدم به طفل دل نویدمیدم می گم تموم شدحادثه فصل رهایی می رسه امان امان امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری دورازتو نالة غمت در دل من شکفته اشکام غمامو به همه دونه به دونه گفته


 


پلّه پلّه تا ملاقات خدا می روم بی تحمّل سوی عرش کبریا می روم از برکت نور عشق ببین تا کجا، تا کجا ، تا کجا می‌روم باد صبا که می‌شود هر نفسش مشک‌فشان حکایت از عشق کند آورد از دوست نشان عطر گلستان و چمن پر شده در خیال من مستی عارفانه‌ای ست قصه‌ی شور و حال من پله پله تا ملاقات خدا می روم بی تحمل سوی عرش کبریا می روم از برکت نور عشق ببین تا کجا، تا کجا ، تا کجا می‌روم صفای نیمه‌شبان عالمی دگر دارد سکوت مطلق شب رازها به بر دارد صفای نیمه‌شبان عالمی دگر


 


من از بی نیازی به ثروت رسیدم که از بی نیازان غنی تر ندیدم برای رسیدن به آرامش دل من از مال د نیا چه آسان بریدم من از بی نیازی به ثروت رسیدم که از بی نیازان غنی تر ندیدم ***** خدایا من از تو دولت نمی خواهم مطاع د نیا و شوکت نمی خواهم فقط ز لطف بی کرانت به من عطا کن آرامش خاطر ، ای خالق خاطر


 


سوالم از چشمهای تو این است :چرا در ایینه تو تصویر من پیدا نیست


 



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد